معنی نصف خروار

حل جدول

نصف خروار

تای


خروار

مقدارزیاد

فرهنگ عمید

خروار

واحد سنتی اندازه‌گیری وزن، برابر با مقدار باری که یک خر می‌توان حمل کند،
واحد اندازه‌گیری وزن، برابر با ۳۰۰ کیلوگرم،
[قدیمی] مقدار زیاد،
(صفت) خرمانند، مانند خر، شبیه خر: نیک نگه کن به تن خویش دَر / باز شو از سیرت خروار خویش (ناصرخسرو: ۱۷۸)،

لغت نامه دهخدا

خروار

خروار. [خ َرْ] (اِ مرکب) توده چیزی که بقدر بلندی جسم خر، یا آنکه چیزی که در بار بقدر برداشتن خر باشد یعنی خر آنرا تواند برداشت، یا آنکه «وار» دراصل بار بوده بقلب اضافت یعنی بار خر و بدین تقدیر باری که معتاد برداشتن خر باشد، یا آنکه خر بمعنی کلان و خربار بمعنی بار کلان، پس در این صورت در هر دو اخیر بار بمناسبت قرب مخرج به واو بدل کرده اند. (آنندراج). تنگ. (فرهنگ اسدی). در حاشیه ٔ برهان قاطع آمده است: از: «خر» + «وار» (بار)، بار یک خر، باری که خر تواند برداشت، تنگبار. (ناظم الاطباء):
درم بار کردند خروار شست
هم ازگوهر و جامهای نشست.
فردوسی.
که گوید فزون زین بگنج تو نیست
همان مانده خروار باشد دویست.
فردوسی.
که بردی بخروار تا خان خویش
بر خرد فرزند و مهمان خویش.
فردوسی.
همانا که خروار و پانصدهزار
بود نقره ٔ ناب و زرّ عیار.
فردوسی.
نکوتر از گهر نابسوده صد خروار.
فرخی.
بیا تا ببینی شکفته عروسی
که زلفین و عارض بخروار دارد.
ناصرخسرو.
گر بخروار بشنوند سخن
بگه کارکرد خروارند.
ناصرخسرو.
میوه چون بَاندک باشد بدرختی بر
بی مزه ماند در برگ بخروارش.
ناصرخسرو.
کمینه خدمت هر یک ز تنگه صد بدره
کهینه هدیه ٔ هر یک ز جامه صد خروار.
مسعودسعد.
منصب مطَلب که هر کجا هست
هر خرواری همان دو تنگست.
انوری.
جهاندار در وقت آن دستبوس
ببخشیدشان چند خروار کوس.
نظامی.
چو بازرگان صد خروارقندی
چه باشد گر بتنگی در نبندی ؟
نظامی.
زآن گنجهای نعمت و خروارهای مال
با خویشتن بگور نبردند خردلی.
سعدی.
بارها دیده ام که خواجه خروارخروار وی را زر می دادند. (مجالس سعدی). خادم را گفتم تا درازگوش بگیرد با او بکنار آب حرام کام رفتیم ویک خروار خاشاک مسجد آوردیم و در مسجد انداختیم. (بخاری).
- امثال:
خروار نمک است مثقال هم نمک است.
دو لنگه یک خروار، نظیر: چه علی خواجه چه خواجه علی.
|| بسیار. فراوان. زیاد. بمقدار زیاد. (یادداشت بخط مؤلف):
آنچه بخروار ترا داده اند
با تو نه مکیال بجا نه قفیز.
کسائی.
فراوان بدرویش دینار داد
همان خوردنیها بخروار داد.
فردوسی.
زهدانکتان بچه ٔ بسیار گرفته
پستانکتان شیر بخروار گرفته.
منوچهری.
یک حرف جواب نشنود هرگز
هرچند که گفت مست خرواری.
ناصرخسرو.
یک بوسه ندادت ز ره مهتری و شرم
وآن سوی مواجرْش ترا گاد بخروار.
سوزنی.
بر دشمن من زرّ بخروار برافشاند
وز دامن من درّ به انبار نپذرفت.
خاقانی.
پس آنگه از خز و دیبا و دینار
وجوه خرج دادندش بخروار.
نظامی.
وز خاصه ٔ خویشتن در این کار
گنجینه فدا کنم بخروار.
نظامی.
- امثال:
حساب بدینار، بخشش بخروار.
|| مطلق بار ستوری: وقر؛ خروار استر. (لغت نامه ٔمقامات حریری). بار شتر و اسب. || اجناس که خر الاغ تواند برداشت. (ناظم الاطباء). اجناس که خرحمل می کند. || یکصد من تبریز از غله و جزآن. (ناظم الاطباء).
- خروار اسبی، بیست من شاه. (یادداشت بخط مؤلف).
- خروار استرآباد، نود من تبریز. (یادداشت بخط مؤلف).
- خروار دیوانی، صد من تبریز. (یادداشت بخط مؤلف).
|| (ص مرکب) شبیه به خر. مانند خر. بر سان خر. (یادداشت بخط مؤلف). از: خر + وار (پسوند شباهت و اتصاف). (از حاشیه ٔ برهان قاطع):
نیک نگه کن بتن خویش در
بار شو از سیرت خروار خویش.
ناصرخسرو.
نیست مردم ناصبی نزدیک من لابل خر است
طبع او خروار هست و صورتش خروار نیست.
ناصرخسرو.


نصف

نصف. [ن ُ] (ع اِ) نیمه ٔ چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). نصف [ن َ / ن َ]. (منتهی الارب). || داد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عدل. (ناظم الاطباء). انصاف. (اقرب الموارد). نصف [ن َ / ن َ]. (منتهی الارب). || ج ِ نصف. رجوع به نَصَف شود.

نصف. [ن ُ ص ُ] (ع اِ) ج ِ نصف. رجوع به نَصَف شود.

نصف. [ن ِ] (ع اِ) نیمه ٔ چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). نیمه. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 100) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). نیم. نیم از هر چیزی. (ناظم الاطباء). یکی از دو قطعه ٔ چیزی. (از اقرب الموارد). یکی از دو پاره ٔ مساوی چیزی. (از المنجد). نَصف. نُصف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 100) (از اقرب الموارد) (المنجد). ج، اَنصاف.
- اسطرلاب نصف. رجوع به نصفی شود.
- نصف العمر. رجوع به همین مدخل در ردیف خود شود.
- نصف النهار. رجوع به همین مدخل در ردیف خود شود.
- نصف قطر، نیم از دایره. (ناظم الاطباء).
- امثال:
از نصف ضرر برگشتن.
نصف ٌلی و نصف ٌلک واﷲ خیرالناصفین: کنایه از توافق کردن دو تن در تقسیم کردن چیزی میان خود.
|| وسط. (یادداشت مؤلف). میان. (ناظم الاطباء). میان چیزی. وسط چیزی.
- نصف روز، ظهر. نیمروز.
- نصف شب، نیمه شب. نیمشب.
|| داد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). عدل. (ناظم الاطباء) (المنجد). انصاف. (اقرب الموارد) (المنجد). نصف [ن َ / ن ُ]. (از اقرب الموارد). || (ص) متوسط از مردم. (منتهی الارب) (آنندراج). که از اواسط ناس باشد. (از اقرب الموارد). که از اواسط مردم باشد یعنی یا در سن یا قامت نه کوچک باشد و نه بزرگ. (از المنجد). مذکر و مؤنث و واحد و جمع در وی یکسان است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || رجل نصف، مردی که از اوسط ناس باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود.

فرهنگ فارسی آزاد

نصف

نَصف، (نَصَفَ، یَنصُفُ و یَنصِفُ) نصف شدن، نصف کردن، به نصف رسیدن، خدمت کردن،

گویش مازندرانی

خروار

دو یا چهارلنگه بار بار خر یا اسب – واحد وزن برابر یکصدو بیست...

فارسی به عربی

نصف

نصف

عربی به فارسی

نصف

دونیم کردن , دو نصف کردن

نیم , نصفه , سو , طرف , شریک , ناقص , نیمی , بطور ناقص , نیمه , نصف , بخش , قسمت مساوی

فرهنگ معین

خروار

آن مقدار بار که بر پشت خر حمل کنند، واحدی است برای وزن. [خوانش: (خَ) (اِ.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

خروار

سیصد کیلو، یک‌سوم‌تن، یک بار خر، یک‌عالم، مقدارزیاد، مانند خر

فرهنگ فارسی هوشیار

خروار

‎ 003 کیلو، صد من، بار خر

معادل ابجد

نصف خروار

1227

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری